حکیمه خاتون به خانه امام رفت و پس از دیداری کوتاه می خواست به خانه اش برگردد که امام از او خواست بماند. امام به او گفت: «امشب شب میلاد فرزندم است.» حکیمه خاتون تعجب کرد. او متوجه بارداری نرجس خاتون نشده بودند.
حکیمه خاتون با نرجس خاتون صحبت می کند و پس از مدتی خوابش می برد. نیمه های شب، نرجس خاتون با صدای فرزندش، مهدی موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف)از خواب برمی خیزد و نماز شب می خواند. حکیمه خاتون هم بلند می شود تا همراه نرجس خاتون نماز بخواند.
در سحرگاه، وقتی حکیمه خاتون برمی خیزد، احساس می کند نرجس خاتون بی قرار است. او متوجه می شود که تا تولد نوزاد چیزی نمانده. مادر نگران است. به فرمان امام عسکری (علیه السلام) حکیمه خاتون قرآن می خواند. ناگهان نوری آسمانی خانه امام را روشن می کند. برای لحظه ای، حکیمه هیچ جا را نمی بیند. او سراغ امام می رود تا او را باخبر کند. امام به او می گوید: «برو تا صحنه ای زیبا ببینی.» حکیمه به اتاق نرجس خاتون که می رود، نوزادِ پاکی را می بیند که دارد سجده می کند. حکیمه نوزاد را با عشق در آغوش می گیرد.
کنیزها و خادم ها از خواب بلند شده بودند تا نماز بخوانند که متوجه نوری شدند. حکیمه خاتون سراغ آن ها رفت و پیام امام را به آن ها رساند: «بیایید و با امام آشنا شوید و با او بیعت کنید.»
درباره این سایت